ما بی خبریم

ساخت وبلاگ

خاطرات مدیومها / قسمت دهم

ما بی خبریم

فرامرز ملاحسین طهرانی

Image result for ‫جلای بصری‬‎

خاطره ای از خانم بشیری

بعضی اوقات به صلاح نیست که خیلی از حرف ها و حقایق را به اشخاصی که ایشان را نمی شناسیم و یا حتی می شناسیم را بازگو کنیم. مخصوصا موضوعاتی که جنبه شخصی دارد و یا آنکه یک نوع تفکر و سلیقه و برداشت از آن موضوعات در جامعه وجود ندارد. یعنی در نزد بعضی ها شاید یک موضوعی ارزش تلقی شود و اما در نزد برخی دیگر موضوعی قامض و پیچیده و خارج از طبیعت انسانی تلقی گردد. 

خاطره ای که قرار است برای شما بازگو کنم دست نوشته ای از خانمی جوان است که ما در اینجا بنابر وظیفه از ذکر نام ایشان خودداری نموده و با نام مستعار بشیری در تیتر استفاده کرده ایم. نامه ایشان که ازطریق ایمیل به دستم رسیده به شرح ذیل است:

 با سلام

من زنی 28 ساله ام. از کودکی یعنی از آن زمانی که  خودم را شناختم دارای قدرت مدیومی بوده ام. یعنی هفت هشت ساله بودم که متوجه پدیده ها و موجوداتی شبیه روح در دوروبرم شدم. آنها به شکل های گوناگونی بر من ظاهر می شدند که باعث سرگرمی من می شد و چون از همان کودکی این موجودات شبح مانند را می دیدم اصلا هیچ ترسی از آنها نداشتم و برایم کاملا عادی بودند. حتی در تاریکی و تنهایی نیز آنها بر من ظاهر می شدند ولی اصلا آزار و اذیتی نداشتند. با گذشت دو سه سالی احساس کردم آنها صدا هم دارند و چیزهایی  می گفتند که من زیاد متوجه نمی شدم. بعدها این موضوع را به مادرم گفتم و او ابتدا حرفهایم را باور نمی کرد اما وقتی به طور جدی با او دراین باره صحبت کردم کم کم باورش شد و این موضوع را به پدرم گفت. پدرم به محض اطلاع از این ماجرا به ما یادآور شد که مادربزرگش هم دارای این توانایی  یعنی دیدن اشباح بوده است و احتمالا من این جلای بصری را از وی به ارث برده ام. خلاصه با گذشت مدتی بقیه فامیل هم پی به موضوع بردند و در هر جمع فامیلی از من می خواستند که درباره قدرت مدیومی ام  و قدرت بینایی ام در دیدن ارواح برای آنها صحبت کنم. پس از مدتی همسایگان دوروبرمان هم جسته گریخته باخبر از این توانایی من شدند و حتی گاهی اوقات از من خواسته می شد تا پیامی به مردگان آنها برسانم و یا پیامی از رفتگان آن برای ایشان بیاورم که گاهی اوقات موفق به این کار می شدم و گاهی اوقات هم نه.

با گذشت عمر و بیشتر شدن سن و سالم نه تنها قدرت مدیومی من کاهش نیافت بلکه بعنوان یک ویژگی عادی و طبیعی همراه من بود و من خیلی راحت و بدون هیچ فشار و اختیاری شاهد رفت و آمد اشباح در پیرامون خویش بودم و اصلا از این موضوع نه وحشت می کردم و نه تعجب. درست مثل اینکه افراد عادی در کوچه و خیابان و محله از کنارم عبور می کنند و من هیچ تعجبی از این بابت نمی کردم. گاهی اوقات با آنها از راه تبادل فکر همکلام می شدم اما اکثر آنها چون ارواحی خام و تازه درگذشته بودند حامل اطلاعات مهمی درباره موضوعات مورد علاقه ام در حوزه های علم و دانش  و فرهنگ و هنر  نبودند. 

22 ساله بودم که تصمیم گرفتم دانشگاه را در همان اوایل کار رها کنم، زیرا به این نتیجه رسیدم که دانشگاه نمی تواند مرا برای کسب آگاهی های بیشتر و موضوعات مورد علاقه ام ارضا نماید. من تدریس در آموزشگاه ها را بیشتر می پسندیدم زیرا هم زمانش کوتاه تر بود و هم سریعتر می شد با یادگیری یک حرفه و فن وارد بازار کار شد. در عرض دو سه سال کلاسهای خیاطی، آرایشگری و زبان انگلیسی را پاس کردم. در کلاسهای آموزش انگلیسی بود که با یکی از پسرانی که هم دوره ای ما بود آشنا شدم، او نامش پویا بود و به واسطه شناخت و آشنایی که از او پیدا کردم به پیشنهاد ازدواج او جواب مثبت دادم و قرار شد که پویا همراه با خانواده اش به خواستگاری ام بیاید. پس از مراسم خواستگاری و نامزدی، من و پویا رسما نامزد شدیم و از آنجا که همدیگر را د وست می داشتیم به امید روزی بودیم که بتوانیم در زیر یک سقف زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. دو سه ماه از نامزدی ما گذشته بود که در یکی از مجالس فامیلی که پویا هم در آن حضور داشت حرف از جلای بصری من یعنی همان قدرت مدیومی من افتاد و این موضوع را با آب و تاب دو سه نفر از اقوام به پویا گفتند و من هم اصلا فکرش را نمی کردم که ممکن است پویا نسبت به این موضوع بخواهد در آینده واکنش نشان بدهد. 

بعد از این که میهمانها رفتن،  متوجه شدم که پویا طور دیگری به من نگاه می کند و نگاهش حاکی از تعجب و بهت و کمی ترس بود. من که نمی دانستم چرا پویا این طور شده است فکر می کردم که شاید او از موضوعی شخصی حالش دگرگون است و اصلا ربطی به من ندارد. فردای آن روز وقتی با پویا تنها شدم او درباره گفته های میهمانان درباره قدرت بینایی من سوال کرد و من هم موضوع را به او گفتم و به محض اینکه پویا یقین حاصل کرد که من واقعا یک مدیوم بینا هستم از نزد رفت و بعد از آن هم دیگر به آموزشگاه زبان نیامد. من از نیامدنش نگران شدم و به او زنگ زدم و مادرش به جای او صحبت کرد و گفت که پویا قصد ازدواج ندارد و .....

با شنیدن این خبر شوکه شدم و از آنجا که من به پویا علاقه مند بودم شاید بتوانید احساس مرا درک کنید. فهمیدم که پویا بعد از آنکه متوجه شد من یک مدیوم بینا هستم مرا ترک کرده است. ابتدا خواستم آن دو سه فامیلی که بدون مقدمه و بدون اجازه از من موضوع جلای بصری مرا به پویا گفتند مورد مواخذه قرار دهم اما وقتی فکرش را کردم متوجه شدم همان بهتر که در همین ابتدای کار این حقیقت برای پویا آشکار شد چون معلوم نبود هرچه زمان می گذشت ممکن بود چه اتفاقاتی در زندگی ام بیفتد که بیشتر ممکن بود باعث لطمه به روح و روانم گردد. 

دو هفته بعد پویا به من زنگ زد و از پشت تلفن از من خواست تا او را ببخشم و شرایط وی را درک کنم. او گفت که نمی تواند با شرایط غیرطبیعی که من دارم کنار بیاید و از این موضوع ترس و وحشت دارد و خلاصه برای همیشه مرا ترک کرد. پویا دیگر هیچ وقت به آموزشگاه زبان نیامد و من هم علیرغم این ضربه عاطفی که خورده بودم بخاطر علاقه ای که به یادگیری زبان داشتم  به حضورم در این کلاسها ادامه دادم اما در یادگیری زبان بسیار ضعف داشتم و این موضوع مرا گیج و خسته کرده بود. 

یکی از روزها در خلوت و تنهایی خودم در حال فکر کردن بودم. دلم گرفته بود و تا حدودی هم از رفتن ناگهانی پویا و جای خالی او در زندگی ام احساس غمی بزرگ در دل داشتم. ناگهان زبان به شکوه گشودم و از خداوند بخاطر این بدشانسی هایی که گریبانم را گرفته و قدرت جلای بصری که باعث شده دردسرهایی در زندگی داشته باشم، شکایت کردم و اشک ریختم. اشکها رفته رفته زیادتر شد و تبدیل به گریه شد. نمی دانم چرا بیشتر از آن اندازه ای که می بایست گریه کنم، گریه می کردم. درحالیکه قاعدتا  رفتن یک جوان خواستگار از زندگی یک دختر نباید به این اندازه تاثربرانگیز باشد که باعث هق هق گریه یک دختر  شود. اما  نمی دانم چرا آن روز من خودم  را آن قدر بدبخت و تنها و غمگین حس می کردم. روی تختم دراز کشیدم و ملافه را روی صورتم انداختم و با چشمانی بسته به هزارتوی تاریک ذهن پناه بردم نوری خیره کننده تمام فضای ذهنم را روشن کرد و وقتی خوب دقت کردم اشباح زیادی را در پیرامون خودم دیدم. بعضی از آنها در حال عبور بودند و عده ای از آنها نیز ایستاده بودند. یکی از آنها به نزد من آمد و وقتی خوب دقت کردم صورت او را که بانویی حدودا 30 ساله بود را دیدم. سیمای او بسیار مهربان و زیبا بود. او دست مرا گرفت و به سیر و سیاحت در باغ های بهشتی برد. من در کنار او احساس امنیت و خوشبختی می کردم. تمام غم هایی که در دل داشتم از بین رفته بود و ایشان با هر نگاه مهربانانه ای که به من می کرد انگار گره ای از مشکلات مرا در دنیا باز می نمود. آنگاه دست راستش را بر روی چشمهای من گذاشت و هنگامی که دستش را برداشت من دیگر هیچ چیزی ندیدم و فقط صدا بود که می شنیدم. صدای گرم و مهربان ایشان به من چنین گفت: «ما جلای بصری را از تو گرفتیم تا راحت تر از گذشته به زندگانی خویش بپردازی. به امید آن روزی که تو را در حال رحلت به سرزمینهای دور و عوالم غرق در نور ببینیم.»

ناگهان از خواب برخاستم ملافه را از روی صورتم برداشتم . فضای اتاقم غرق در تاریکی بود و هیچ نشانی از اشباح و رقص امواج در پیرامونم نبود. ا زآن  شب به بعد دیگر هیچ چیزی به جز طبیعت مادی پیرامونم را نمی دیدم. دیگر خبری از ارواح و اشباح در نزد من نبود. و من تا به امروز که چیزی حدود دو سال می گذرد در حسرت از دست دادن این قدرت بینایی به سر می برم. آری من به واسطه عدم آگاهی از یک وضعیت و توانایی معنوی مباهات آمیز، زبان به شکوه و شکایت گشودم و اینگونه از مواهب آن نیز محروم گشتم. لطفا اگر می شود مرا در این مورد راهنمایی بفرمایید.

خب، مطلبی را که خواندید همانطور که گفته بودم توسط خانمی چند روز پیش بوسیله ایمیل به دستم رسید. راستش من نمی دانم چه بگویم. اما می توانم به همگان گوشزد کنم که اصلا نیازی نیست شخصی که دارای توانایی و یا تجاربی در حوزه ماورالطبیعه است به همگان و حتی نزدیکان خود بازگو کند. مگر آنکه از سوی شخصی علاقمند مورد سوال و پرسش  و راهنمایی  قرار گیرد. تجربه این خانم محترمی که این ایمیل را برای ما فرستاده نیز  می تواند مصداق خوبی برای این ادعایم باشد. بهرحال باید به این خانم محترم بگویم که راضی به قضا و قدر الهی باشد و اگر خواهان بازگشت قدرت بینایی خویش هستند می بایست قدری تحمل و صبر داشته باشند و به همان روشی که گفتند یعنی بستن چشمها و غور و تفحص در تاریکی ذهن به دنبال نور بگردند و از خداوند بخواهند که قدرت بینایی ایشان را در رویت اشباح و ارواح درست مثل گذشته به ایشان بازگردانند.

موفق باشید.

مثنوی ارواح...
ما را در سایت مثنوی ارواح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0masnavi-arvah1 بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1396 ساعت: 3:46